شهید سید عطاالله میرمحمدی

هنگام عملیات خیبر بود که سوار هلی کوپتری می شوند تا به سمت جزیره مجنون جنوبی و نزدیکی طلائیه بروند. هواپیمایی عراقی می آید و هلی کوپتر را مورد هدف قرار می دهد اما...

گروه جهاد و مقاومت مشرق - روزهایی که هنوز شبکه های اجتماعی به دنیا نیامده بودند، بازار وبلاگنویسی گرم بود و یکی از وبلاگ های پرخواننده، وبلاگ «دختران باباعطا» بود. وبلاگی پر از عطر شهدا و با هدایت دختر شهید سیدعطاالله میرمحمدی.

عصر روز گذشته تعدادی از عاشقان شهید و شهادت،‌ در یکی از شرقی ترین خیابان های تهران، مهمان منزل شهید سیدعطاالله میرمحمدی بودند و یاد برادرش سید اکبر را هم گرامی داشتند. آنچه در ادامه می خوانید،‌ روایتی بی تکلف از گفته های همسر، دختر و  برادر شهید میرمحمدی است.

همسر شهید: ما ۱۹ اسفند سال ۵۸ با یکدیگر ازدواج کردیم. همسر اول شهید میرمحمدی دخترعموی ایشان بود که ۳ روز بعد از وضع حمل و به دنیا آمدن اولن دختر باباعطا از دنیا رفت.

اوایل آقاسید عطاءالله در شرکت ساعت گالو فعالیت می کرد. یک ماه مرخصی بدون حقوق گرفت و به پادگان امام حسین رفت تا آموزش نظامی ببیند. بعد از ایمدت به خاطر پیشرفتهایی که در کارش داشت،‌ در پادگان ماندگار شد و کلا با شرکت گالو تسویه کرد.آقاعطا پس از مدتی در همان پادگان مربی سلاح شد و به رزمندگان تازه وارد آموزش می داد تا اینکه معضل ترور شخصیت های کشور پیش آمد و ایشان را برای حفاظت از شخصیت ها انتخاب کردند.

وقتی باباعطا محافظ آیت الله موسوی اردبیلی بود

آقاعطا محافظ آیت الله موسوی اردبیلی رئیس وقت دیوان عالی کشور شد اما پس از مدتی که اوضع کشور آرامتر شد، به پادگان امام حسین برگشت تا آموزش نیروها را ادامه دهد. در این مدت برای شرکت در عملیات ها به جبهه می رفت و دوباره برای آموزش نیروها به تهران برمی گشت. تا این که در سومین اعزام خود و بعد از گذشت ۴ سال از زندگی مشترکمان به تاریخ ۷ اسفندماه ۶۲ در عملیات خیبر به شهادت رسید.

همسر شهید میرمحمدی

برادر شهید: ما ۷ پسر و یک دختر بودیم که آقاعطا اولی و من آخری هستم و ۱۹ سال با ایشان تفاوت سنی دارم. پدر و مادرم فقط مذهبی نبودند بلکه انقلابی هم بودند. پدرم حتی در جریان قیام ۱۵ خرداد نیز حضور داشت.

خانه پدری مان در خزانه بخارایی بود. آقاعطا هیچگاه تنها زندگی نمی کرد و قائل به آن نبود. به گونه ای بود که حواسش به تمام نوجوانان مسجد جامع بود و نقش هدایت و پدری‌ آن ها را ایفا می کرد.

سید عطا در گردان ادوات لشگر سیدالشهدا(ع) فعالیت می کرد و متخصص سلاح ۱۰۶بود.

دختر شهید: خاطره چندانی از پدرم به خاطر ندارم چرا که تنها ۲ سال و نیم داشتم که پدرم به شهادت رسید. اما تصویر مبهمی در ذهنم مانده از زمانی که خانوادگی به همراه مادر و پدرم به دیدار امام(ره) در جماران رفتیم. آن لحظه که امام از در خارج شد و روی ایوان قرار گرفت خاطرم هست اما حتی تصویری از پدرم در یاد ندارم.

پدرم در مسجد فلکه اول خزانه (مسجد جامع) فعالیت می کرد و مادرم هم در دوران مجردی در مسجد فلکه سوم خزانه (مسجد فاطمیه) حضور داشت. مادرم هم در دوران مجردیِ خود، انقلابی بود و فعالیت می کرد.

دختر و برادر شهید سید عطاالله میرمحمدی

باباعطا یک دختر ۳ روزه داشت که همسر خود را از دست داد و در نهایت به واسطه خادم مسجد جامع به خانواده مادرم معرفی شد و وقتی به خواستگاری آمد پدربزرگم خیلی از بابا عطا خوشش آمد و هیچ مخالفتی نکرد. سال ۶۲ بود که پدرم شهید شد و در سال ۶۳ به اصرار خانواده بابا عطا، مادرم به عقد عمویم آقاسید رضا درآمد که در حال حاضر یک پسر ثمره این ازدواج است.

من تقریبا با تمام دوستان پدر مصاحبه کرده و خاطرات او را جمع کرده ام. دایره دوستان بابا عطا خیلی زیاد است اما تا کنون همت نکرده ام که داستان زندگی پدر را به صورت کتاب درآورم. البته برای سایر شهدا مراسم هایی در بهشت زهرا و در کنار مزار باباعطا و عمویم برگزار کرده ام و کارهایی به صورت مکتوب انجام داده ام که در مراسم های یادواره شهدا توزیع شده است که در برخی از این کارها اشاره هایی نیز به بابا عطا شده است اما هنوز کار جدی برای پدر نکرده ام.

من هیچگاه به خودم نگفتم چرا پدرم رفت یعنی به خودم اجازه ندادم چنین سوالی در ذهنم مطرح شود. هیچگاه هم احساس کمبود حضور پدر در کودکی را نداشتم. چرا که دور و برمان همیشه افرادی حضور داشتند که جای خالی پدر را پر کنند و در مدرسه شاهد نیز تحصیل می کردم که اغلب دانش آموزان فرزند شهید بودند و مثل هم بودیم. اولین باری که خلاء حضور پدرم را احساس کردم تقریبا ۱۹ ساله بودم. صحنه ای را دیدم که پدری فرزندش را بغل کرد و بوسید. پیش از این بارها این صحنه را دیده بودم اما برایم تفاوتی نداشت اما آن لحظه خیلی برایم مهم بود. از آن وقت به بعد هرچه بزرگ تر شدم خلاء حضور پدر را بیشتر احساس کردم.

شاید تمام این سالها روی هم ۳ بار به خوابم آمده باشد. اما خیلی با اون حرف می زنم و از طریق دیگر خیلی با هم ارتباط داریم. خیلی وقت ها با هم بحث هایی هم می کنیم. اعتقاد دارم که او زنده و حاضر و ناظر به زندگی ما است.

برادر شهید: سید اکبر برادر دوم من همواره می گفت هرگاه از جبهه برگشت می خواهد با یک همسر شهید ازدواج کند اما زودتر از آقاعطا شهید شد. سیدرضا نیز راه سیداکبر را پیش گرفته بود و معتقد بود که باید با یک همسر شهید ازدواج کند که در نهایت بعد از شهادت آقاسیدعطا با همسر وی ازدواج کرد.

یک روز سید رضا تعریف می کرد که در زندگی به مشکلات زیادی خورده و فشار زیادی به او وارد آمده بود. از این رو سر مزار سیدعطا رفت و لب به شکایت گشود که حال که وظیفه نگهداری از همسر و فرزندانت را برعهده من گذاشتی مرا در مشکلاتم راهنمایی کن. تا مدت ها سیدعطا هر شب به خواب او می رفت و وقایع را برایش شرح می داد و در دوراهی ها راهنمایی اش می کرد تا زمانی که ظاهرا سید رضا این مطلب را برای یکی از دوستان صمیمی خود تعریف می کند که حتی دوستش می گوید چرا این موضوع را برای من بازگو کردی. بعد از آن بود که سیدعطا دیگر به خواب سیدرضا نیامد.

با این حال ارتباط ذهنی ما برادران و پدرمان از ابتدا هم با هم زیاد بود. نیازی به دیدن خواب هم نیست. ناخودآگاه تا فکر آنها را می کنیم و کمک می خواهیم از جایی کمک می رسد و راه باز می شود.

زمان بازگشت پیکر سیدعطا من ۱۰ ساله بودم. مراسم تشییع بسیار شلوغ و جمعیت از فلکه سوم تا فلکه اول خزانه را فرا گرفته بود. یادم هست که آن روز خیلی بیش از حد گریه می کردم. ناگهان مادرم مرا دید و با تشر به من گفت که چرا گریه می کنی؟ برادرت در راه خدا رفته و تو هم باید به همین راه بروی. گریه نکن و اشک هایت را پاک کن. من که تا آن لحظه به شدت گریه می کردم ناگهان ساکت شدم. مادرم اینگونه انقلابی بود که حتی از فرزندان خود در راه خدا می گذشت. مادرم همیشه می گفت قد رعنای عطا و کاکل خونین اکبر فدای سر حضرت علی اکبر(ع).

یکی از فامیل های ما نابینا بود. روز تشییع بالای سر پیکر آقاعطا حضور داشت. صورت آقاعطا در اثر اصابت خمپاره از بین رفته و تنها قسمتی از آن باقی مانده بود. او به همان قسمت دست کشید و به صورت خود کشید. بینایی خود را بازیافت البته تا ۲ سال بیشتر عمر نکرد.

شهید سید عطاالله میرمحمدی و دخترش

دختر شهید: آخرین باری که پدرم به جبهه رفت در ادوات لشگر ۱۰ حضور داشت. باباعطا عاشق شهادت بود و احساس می کرد که در گردنا ادوات احتمال شهادتش پایین است به همین خاطر به عنوان نیروی پیاده و گمنام به گردان قمر بنی هاشم می پیوندد. هنگام عملیات خیبر بود که سوار هلی کوپتری می شوند تا به سمت جزیره مجنون جنوبی و نزدیکی طلائیه بروند. هواپیمایی عراقی می آید و هلی کوپتر را تهدید می کند. چند بار هم شلیک هایی به سمت هلی کوپتر می شود که نهایتا نتیجه ای نمی دهد. در این فضای پر از استرس، باباعطا همرزمانش را دلداری می داده و با خواندن قرآن و دعا،‌ دلشان را آرام می کرده تا اینکه به سلامت به زمین می نشینند و  در جزیره فرود می آیند.

محمود کریمی از دوستان پدرم تعریف می کند که برای استراحت به گوشه ای می رویم. من دراز کشیده بودم که سیدعطا با پوتین به آرامی به من می زند که کنار بروم تا او هم بخوابد. پتو را روی سر خود کشیده بود که ناگهان نزدیکی ما خمپاره ای زدند و گرد و خاکی بلند شد. برای من اتفاقی نیفتاد بلند شدم دیدم سیدعطا تکان نمی خورد، نگاه کردم دیدم ترکش خمپاره به صورتش اصابت کرده و به شهادت رسیده است.

بابا عطا همیشه دوست داشت در حالت خواب شهید شود تا یاد و خاطره همسر و فرزندان باعث لحظه ای تردید در او نشود.

برادر شهید: روزی قرار بود به همراه خانواده به سمت شهرری برویم که زنگ در خانه را زدند. برادر بزرگم پایین رفت و وقتی برگشت گفت شما بروید برای من کاری پیش آمده است. ما رفتیم. همسر شهید هم آن زمان برای سفری به اصفهان رفته بود. در نهایت برادرم بعد از مهمانی به ما خبر داد که سیدعطا شهید شده است و همسر وی را نیز مطلع کرد تا برای مراسم تشییع به تهران بیایند.

سیدعطاءالله میرمحمدی
تاریخ تولد: ۲۲ بهمن ۱۳۳۳
تاریخ و محل شهادت: ۷اسفند ۶۲. جزیره مجنون. عملیات خیبر
مزار: بهشت زهرا(س)، قطعه ۲۶، ردیف ۳۲، شماره ۲۹

سیداکبر میرمحمدی
تاریخ تولد: ۱۳۳۸
تاریخ و محل شهادت: ۹مهر ۶۱. سومار.عملیات مسلم بن عقیل
مزار: قطعه ۲۶، ردیف ۴۷، شماره ۲۹

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 1
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 2
  • حاج سالار IR ۱۶:۴۱ - ۱۳۹۷/۰۲/۰۸
    2 0
    خوش بسعادتشون ان شا الله دعای عاقبت بخیریشون نصبب حالمون بشه

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس